خورشید من بر آى

شاعر: سید على خامنه اى


دل را ز بیخودى سر از خود رمیدن است

جان را هواى ز قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سر داده‏ام فغان

بانگ جرس به شوق به منزل رسیدن است

دستم نمى رسد که دل از سینه بر کنم

بارى علاج شکر گریبان دریدن است

شامم سیه ترست ز گیسوى سرکشت

خورشید من بر آى که وقت دمیدن است

سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى

مرغ نگه در آرزوى پر کشیدن است

بگرفته آب و رنگ ز فیض حضور تو

هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمى کنم

تقدیر غصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به دام هوس گشت آشنا

روزى " امین‏" (1) سزا لب حسرت گزیدن است